پارت پنجاه و نهم

زمان ارسال : ۲۶۶ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه

مردی لاغر و بلند پشت در بود. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما گفت: نازخاتون بیا... بیا قبل از آنکه دیر شود...
صدایش را که شنیدم تازه فهمیدم عزتی است.‌ چطور آنقدر لاغر شده بود؟ آب دهانم را قورت دادم.
عزتی دوباره گفت: خاله... نمی‌دانم تا صبح بماند یا نه... بیا قبل از آنکه دیر شود. کلماتش در سرم می‌چرخید. یعنی ممکن بود دیر شود؟
دریا را پیچیدم لای لحاف و همراه عزتی رفتم. با همان اتومبیل آ

270
47,786 تعداد بازدید
293 تعداد نظر
59 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نشمین

    00

    رمانت قشنگ بود خسته نباشید

    ۷ ماه پیش
  • سحر

    ۳۳ ساله 00

    خیلی قشنگ بود خیلی خیلی باهاش زندگی کردم

    ۸ ماه پیش
  • هاوژین

    00

    واقعا سرنوشت طوبا خیلی غم انگیز بود خیلی روانم وبههم ریخت

    ۹ ماه پیش
  • هاناخانوم

    ۲۰ ساله 00

    خسته نباشید نویسنده عزیز،رمان غم انگیزی بودوپایان زیبایی داشت 💟

    ۹ ماه پیش
  • آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان

    نوش نگاهتون

    ۹ ماه پیش
  • اسرا

    00

    چه اتفاقها که نیفتادممنون آروز خانم عالیه 😘

    ۹ ماه پیش
  • الناز

    00

    ممنون 🌷🌷🌷🌷

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.