قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت پنجاه و نهم
زمان ارسال : ۲۶۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
مردی لاغر و بلند پشت در بود. در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما گفت: نازخاتون بیا... بیا قبل از آنکه دیر شود...
صدایش را که شنیدم تازه فهمیدم عزتی است. چطور آنقدر لاغر شده بود؟ آب دهانم را قورت دادم.
عزتی دوباره گفت: خاله... نمیدانم تا صبح بماند یا نه... بیا قبل از آنکه دیر شود. کلماتش در سرم میچرخید. یعنی ممکن بود دیر شود؟
دریا را پیچیدم لای لحاف و همراه عزتی رفتم. با همان اتومبیل آ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
سحر
۳۳ ساله 00خیلی قشنگ بود خیلی خیلی باهاش زندگی کردم
۸ ماه پیشهاوژین
00واقعا سرنوشت طوبا خیلی غم انگیز بود خیلی روانم وبههم ریخت
۹ ماه پیشهاناخانوم
۲۰ ساله 00خسته نباشید نویسنده عزیز،رمان غم انگیزی بودوپایان زیبایی داشت 💟
۹ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
نوش نگاهتون
۹ ماه پیشاسرا
00چه اتفاقها که نیفتادممنون آروز خانم عالیه 😘
۹ ماه پیشالناز
00ممنون 🌷🌷🌷🌷
۹ ماه پیش
نشمین
00رمانت قشنگ بود خسته نباشید